معین بهونه زندگیممعین بهونه زندگیم، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 16 روز سن داره
پیوند عشق ما پیوند عشق ما ، تا این لحظه: 16 سال و 3 ماه و 23 روز سن داره

معین عشق مامان و بابا

اولین برف پاییزی

عشق کوچولوی مامانی سلام . گل پسرم 28 مهر ماه روز دوشنبه اولین برف پاییزی به زمین نشست . شب قبلش کلی باران باردید و شما و من هم عاشق بارون کلی کیف کردیم . صبح که بیدار شدم برف خوشگلی همه جا رو سفیدپوش کرده بود و منم اداره نرفتم با شما موندیم خونه . بعد از ظهر هم رفتیم خونه مامان زهرا و کلی بهت خوش گذشت . عکسهای 1 روز برفی تو خونه     از اتفاقات نادر روزگار که معین بشینه و تلویزیون نگاه کنه     معین با دانیال ، رونیا و سارینا خونه خاله پروین . معین خوابش میاد الهی قربونت برم     ...
29 مهر 1393

عکس معین و سایت نگاه

گل پسرم الهی دورت بگردم . بابارضا  چند وقتی بود که پیگیر این بود تا عکسهای شما رو بزنن سایت نگاه که که  20 تا از عکسهای فرشته کوچولو را دادیم و زدن سایت  نگاه که لینک سایت صدا و سیما هست . تو سایت نگاه مجله خانواده الکترونیکی ،قسمت بچه های ایرانی. دست بابایی مهربون درد نکنه آدرس سایت : http://www.negahmedia.ir/subcategory/get/66   ...
26 مهر 1393

پایان 19 ماهگی و ورود به 20 ماهگی

جان دلم ماهگیت مبارک   کودک بی نظیر من؛   19 ماه گذشت از آن روز به یاد ماندنی. و حالا، کلی بزرگ شده ای و فهیم، بیش از هر زمان دیگری. آزمون و خطا کردنت، این منظم بودن بی مثال ات، آرامشت، این مهربانی و تکرار کردن هایت را، همه شان را محو ام، محــــو تماشا.  آدم از داشتن فرزندی چون تو، مسرور و مغرور نباشد، چه کند؟ این روز ها، عاشق ماشین هایت هستی. ماشین های کوچک ات، تا آنجا که با آنها می خوابی و اولین چیز بعد از بیدار شدنت هستند که جلب توجه می کنند! این روزها دلربایی و شیرین بودنت، به اوج رسیده! گاهی دلم می خواه...
24 مهر 1393

دایی جونی که عاشقشی روزت مبارک

  آرزوى تو.... تا یارى خداوند ..... یك دعا راه است ، من آمینش را بلند میگویم.... روزت مبارک دایی جون معین خان عزیزترینم : برایت دنیایی به زیبایی هر آنچه زیبایش می دانی آرزو می کنم . . . شرمنده دایی جون مهربون شدیم و روز نیروی انتظامی و براش پست نگذاشتیم . با عرض پوزش و با تاخیر     یکشنبه شب 20/7/93 دایی جون داشت میرفت هیئت که تصادف کرده بود و ماشین چپ شده بود . خدا خیلی رحم کرد . دست چپ دایی شهرام مونده بود زیر ماشین و آسیب دیده . فرشته من با این دستهای کوچولوت برای دایی دعا کن که زودتر خوب بشه و همیشه سلامت باشه .   ماهم بلند می گیم آمین   ...
24 مهر 1393

روزت مبارک کودکم

اگر کودک نبود ، نه پدر معنا داشت ، نه هیچ مادری بهشتی می شد . روز کودک مبارک . . . کودکی غنچه ای از رود صداقت به صفای آب است کودکی صفحه ای از عشق و محبت به شکوه ماه است کودکی سلسله ی اشک به دنبال سرشت است کودکی لاله ی سرخ است به باغ امید         ...
16 مهر 1393

عید قربان

عشق مامانی سلام . قربونت برم که امسال 2 سالی بود که عید قربان با شما گل پسر بودیم . صبح عید قربان بابارضا بیدار شد و رفت خونه مادرجون تا به خان عمو و عمو جمز کمک کنه . تا شما صبحانه بخوری و آماده بشیم 2 ساعت طول کشید بابارضا ساعت 11 اومد و مارو برد خونه مادر  تا ما برسیم سر گوسفند بیچاره بریده شده بود .  تا رفتیم خونه مادر کلی خوش به حالت شد همه بچه ها اونجا بودن شروع کردی به بازی  تا نهار آماده بشه شما کلی تو حیاط برا خودت چرخیدی . بعد از نهار رفتیم حیران ویلای عمو جون ها  اونجام خوش گذشت . تا شب اصلا نخوابیدی فقط نیم ساعت تو راه خوابت برد و تا رسیدیم اونجا باز بیدار شدی بازم بازی . قربونت برم که این همه خوش گذرون...
16 مهر 1393

روزهای پاییزی

سلام فرشته کوچولوی مامانی این روزهای پاییزی و بارونی انقدر شیطون تر و شیرین تر شدی که مامانی میخواد قورتت بده . بیشتر از قبل حرفهای ما رو تکرار می کنی .      بعد از واکسن 18 ماهگی 2 روز جایی نرفتیم هم بیحال بودی و هم اینکه تب داشتی   روز چهارشنبه بعد از ظهر رفتیم خونه دایی جابر اونجا تا رسیدیم خوابیدی و موقع برگشتن بیدار شدی  بعد از شام هم رفتیم خونه خان عمو که هم خونه نو رو ببینیم و هم زیارت قبول بگیم رفته بودن مشهد  . اونجا کلی با محمد و هلیا بازی کردی و موقع برگشتن هم به خان عمو گفتی دوستانبیلی   پنجشنبه خونه آناجونی بودیم و جایی نرفتیم فقط نمی دونم&nb...
7 مهر 1393

واکسن 18 ماهگی

سلام فندق مامان. دیروز بعداز یک هفته تاخیر رفتیم واکسن 18 ماهگی و بزنیم . خیلی استرس داشتم  هم دلم نمی یاد گریه شما رو ببینم هم اینکه می ترسیدم تب شدید داشته باشی ولی خدارو شکر زیاد اذیت نشدی  تا قد و زنت و بگیرن خوب بودی ولی وقتی رفتیم اتاق واکسن مامانی و بغل کردی و برنمی گشتی که خانم همون سرپا به دستت چپ شما واکسن و زد و دیگه گریه شروع شد بعد نشستی بغل مامانی و به پای چپ هم 1 واکسن دیگه ولی قطره فلج نداشتن موند برای دوشنبه هفته آینده .   لاکی و با خودمون برده بودیم ولی با صدای اونم آروم نشدی تا از اتاق اومدیم بیرون ساکت شدی . الهی دورت بگردم که با اون پا دردت 1 جا بند نمی شدی می گفتی اوف اوف ولی بازم به ب...
1 مهر 1393
1